×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true

ویژه های خبری

true
    امروز  دوشنبه - ۱۰ اردیبهشت - ۱۴۰۳  
false
true
روایت داستانی از فانوس یاسین

به گزارش چغادک نیوز- فرخ قاسمیان؛ گفتگویی با سردار یاسین حیاتی نویسنده کتاب “فانوس یاسین” وهمسنگر و همرزم شهید سردار غلامعباس ملک نیا، اولین شهید شهرستان گناوه و بندرریگ، که با استمداد از روح شهید بزرگوار بعد از گذشت سال ها، فرخ قاسمیان خواهرزاده شهید، موفق شد او را پیدا کند و از احوالات و خاطرات خودش و شهید ملک نیا در دوران دفاع مقدس پرس و جو کرد.

سردار حیاتی با معرفی مختصری از خود به روایت داستانی از کتاب می پردازد به طوری که وقتی با او صحبت می کردیم با شور و هیجان وصف ناشدنی جوابمان را می داد ومی گفت: با روایت این سلسله داستان ها قصد دارد به احوالات و خاطرات آن روزهای دفاع مقدس بپردازد.

سردار حیاتی خودش را خیلی ساده و خودمانی این چنین معرفی می کند: : بنده یاسین حیاتی جانباز ۵۵ درصد هستم، افتخار این را داشتم که به عنوان اولین جانباز شهرستان گناوه وبندرریگ خودم را معرفی کنم، جانبازی که با توجه به قطع عضو و با داشتن چند ترکش و گلوله در بدن دوباره در سال ۱۳۶۰ به جبهه اعزام شوم .

سردار حیاتی در گفتگو با خبرنگار چغادک نیوز اظهار داشت، در دی ماه سال ۱۳۵۹ شهید غلام عباس ملک نیا اولین معلم جهادگر که در دیارش جلودار همه چیز بود و در شهادت نیز جلودار و اولین شهید شهرستان گناوه و بندرریگ به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

وی در ادامه به تعریف داستانهای واقعی و جذاب فانوس یاسین پرداخت :

قسمت اول میرزا محمد

(به مناسبت سالگرد شهیدخداخواست خدرزاده )

عصرهای خوزستان خیلی دلگیر بود بخصوص برای من و بیشتر از من،برای آنانی که اعزام اولی بودند.

باد سرد زمستانی، شهری خلوت از سکنه، دیوارهای که خطوط ترکش بر انها حک شده بود همه و همه دست در دست هم گذاشته تا راه گلو تنگتر شود.

آن روز زمستانی هم یکی از همین روزها بود. نمی دانم چرا بعضی از حقایق باعث شرم می شود، ولی باید آنها را گفت:چندنفر، چندنفر که می‌رفتیم توی شهر موهای سرمان را از ته می‌زدیم. آخر اوایل جنگ در خط مقدم امکانات استحمام نبود و بیشتر مواقع شپش می‌زدیم ..………..

هنگام برگشتن به مسجد ماهشهر که محل استقرار نیروها برای سازماندهی و اعزام به خط مقدم بود، پیرمردی فرتوت و زنی مسن درب مسجد نشسته ورفت وآمد مردم را نظاره می کردند.کمی که نزدیکتر شدم هر دو را شناختم . میرزا بودو همسرش .بنده خدا با نزدیک شدن ما با کمک دیوار و عصا بلند شد.

میرزا از نزدیکان مادرم بود و به خوبی او وخانواده‌اش را می‌شناختیم بعد از چهار دختر روزی به پابوس امام رضا(ع) رفت. آن روزها مثل حالا نبود که هر زمان اراده کنی فردایش‌ زائر شوی. با کلی دردسر خودش را به مشهدرسانده بود. می گفتند یک راست رفته بود پای ضریح و مثل اینکه با یک رفیق قدیمی سخن بگوید گفته بود: (یا رضا دارم پیر میشم اومدم ازت بخواهم پسری به ما بدهی تا در سرون پیری عصا کشم باشد. او را نذر خودت می کنم، صالح و سالم، فقط نزد من امانت باشد) .
آن موقع ها حتی اگر کسی مریض هم می شد او را نذر می‌کردند و برایش نشانه ای می گذاشتند.این شد که بعد ازستاره، سکینه،خورشید و عزت خدای مهربان خداخوست را به میرزا داد …
زمان از پی هم می گذشت، هنوز آنقدر نزدیکشان نشده بودم که مجال سلام داشته باشم که او پیش دستی کرد و گفت: سلام بوا، می‌دانستم همسرش بهش گفته که ما داریم نزدیک می شویم آخر چشمانش درست نمی‌دید، و همه را بوا صدا می زد. گفت: برو بوا خداخواست را بیار. گفتم:چه شده؟ میرزا می خوای ببریش؟

همانطور که با سر آستین کت رنگ و رو رفته اش اشکش را پاک می کرد گفت: نه بوا، خداخواست از ترس اینکه جلوش را بگیریم بدون خداحافظی اومده، بگو بیا باهاش خداحافظی کنم.
چند نفر را فرستادم دنبالش ولی پیداش نکردند .
رفتم مسجد هر چه گشتم، حتی از بلندگو هم صدایش کردم ولی موفق نشدم .
آرام آمدم بیرون، میرزا داشت همسرش را دلداری می داد، با شرمندگی گفتم: میرزا،خداخواست در مسجد نیست! شاید برای اصلاح سرش رفته باشد شهر!

خیلی دوست داشت بیاید داخل مسجد و تا آمدن پسرش چشم به در باشد؛ ولی از آنجایی که قسمت مردانه و زنانه پر بود از نیرو و هم بخاطر امنیت رزمندگان تاکید کرده بودند دیگر هیچ کسی را به داخل راه ندهند.
وقتی که آماده برگشتن شد پرسید: بنظرت اگه صبح بیام خداخواست را می بینم؟ گفتم:بله حتما تا آخر شب هر کجا باشد می آید.
آرام آرام طول کوچه را طی کرد و از خم کوچه گذشت …..
تازه یادم افتاد که ندارد و اصلا راه بلد نیست …..
…. صبح، بعد از نماز،اسحاق عساکره، که از فرماندهان سپاه ماهشهر بود آمد و بدون روشن کردن بلندگو آهسته گفت: تجهیزات تان را جمع کنید ماشین ها سر کوچه ایستاده اند بروید سوار بشوید باید به منطقه برویم…

این داستان ادامه دارد .

یاسین حیاتی

false
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


false