لطیفه های جالب | پایگاه خبری تحلیلی چغادک نیوز
×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true

ویژه های خبری

true
    امروز  پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳  
false
true
لطیفه های جالب

یکی از کارهای ارزشی این است که در عین حال که مردم را شاد می کنیم، رضایت وشادی خداوند را هم به دست بیاوریم. یعنی گفتن لطیفه یا جک برای شاد کردن دیگران زمانی ارزش و حتی ثواب دارد که شرعا اشکال نداشته باشد.

به گزارش "چغادک نیوز"، یکی از کارهای ارزشی این است که در عین حال که مردم را شاد می کنیم، رضایت وشادی خداوند را هم به دست بیاوریم. یعنی گفتن لطیفه یا جک برای شاد کردن دیگران زمانی ارزش و حتی ثواب دارد که شرعا اشکال نداشته باشد. به مناسبت ایام ولادت امام حسن عسکری(ع) لطیفه هایی برای شاد کردن دل شما تقدیم می شود.

 

 

لطیفه ها

 

مشورت
مردى با یکى از دوستان خود مشورت کرد، که فلانى، از من پول قرض مى خواهد، آیا صلاح مى دانى به او پول قرض بدهم ؟
گفت : بلى ، خیلى بجاست . آن مرد پرسید چرا؟ دوستش گفت : چون اگر شما به او پول قرض ندهى ، سراغ من مى آید.

سرقت
قاضى از دزدى پرسید: این همه سرقت ها را تنها انجام مى دادى یا شریک هم داشتى ؟ گفت : تنها بودم ، مگر در این زمانه آدم درستکار هم پیدا مى شود که شریک انتخاب کنم!

مؤ ذن
از کسى پرسیدند: چرا مؤ ذن هنگام اذان گفتن دست خود را بیخ گوش خود مى گذارد؟ گفت : چون اگر دستش را جلوى دهانش بگذارد صدایش بیرون نمى آید.

حى على الصلوه
مؤ ذنى تکبیر گفت و مردم با عجله به مسجد روى آوردند و براى صف نماز از همدیگر سبقت مى گرفتند، ظریفى حاضر بود، گفت: والله! اگر مؤ ذنى به جاى حى على الصلوه، حى على الزکاه مى گفت، مردم در فرار از مسجد از هم دیگر سبقت مى گرفتند.

عادت به نماز
ناصحى به تارک الصلوه گفت: اگر چهل روز پشت سر هم نماز بخوانى عادت مى کنى و ترک نمى کنى. او جواب داد که اگر عادت چهل روزه را ترک نمى توان کرد، چگونه عادت چهل ساله را ترک مى توانم کرد؟!

مسجد و پیرمرد
پیرمردى خواست پسرش را تنبیه کند؛ پسر از پیش او فرار کرد و به مسجد رفت. پیرمرد نزدیک در مسجد آمد و سرش را درون مسجد کرد و به پسرش خطاب کرد: که فلان فلان شده ، بیا بیرون و بعد از هفتاد سال، پاى مرا به مسجد باز نکن.

سود سفر
تاجرى بسیار به سفر مى رفت، از او سؤ ال شد آیا سودى هم از این مسافرتها به دست مى آورى؟ او گفت : بلى، نمازهاى چهار رکعتى را نصفه مى خوانم.

 

رسیدن به آرزو
مردى از دوست خود پرسید: آیا تا به حال که شصت سال از عمرت گذشته است به یکى از آرزوهاى جوانیت رسیده اى؟ گفت: آرى به یکى از آنها. باز پرسید کدام آرزویت؟ او جواب داد: هنگامى که پدرم موهاى سرم را مى کشید و مرا تنبیه مى کرد، آرزو مى کردم که هیچ مویى نداشته باشم ؛ امروز الحمد لله به این آرزو رسیده ام.

نشانه هاى دزد!
ساده لوح ترسویى در کتابى خواند که از روش دزدان این است که وقتى شبها به دزدى مى روند، در خانه طورى آهسته حرکت مى کنند که صداى پاى آنها شنیده نشود و با همدیگر آهسته حرف مى زنند.
در دل شب ناگهان از ترس و اضطراب و فکر و خیال بیهوده از خواب بیدار شد و هر چه گوش داد صدایى نشنید و حرکتى را ندید و در خانه را هم بسته دید. با خود گفت : حتما دزد آمده به خانه ، بى اختیار نعره اى کشید. همسایه ها بیدار شدند و گفتند: مگر چه شده ؟ گفت : دزد آمده ! گفتند: کجاست ؟ گفت : من ندیدم ، اما از نشانه هایش مى گویم ، پرسیدند: نشانه هاى دزد چیست ؟
گفت : در تاریکى کارهاى خود را انجام مى دهد. آهسته حرکت مى کند. صداى پایش نمى آید. با همراه خود آهسته حرف مى زند، و من با بودن این نشانه ها فریاد زدم !

سجده سقف
شخصى خانه اى کرایه کرده بود، چوب هاى سقفش بسیار صدا مى کرد. با صاحبخانه از بهر مرمت آن سخن گفت . صاحبخانه گفت : چوب هاى سقف ذکر خدا مى گویند. او گفت : مى ترسم این ذکر منجر به سجده شود.

مهمان بدخواب
شخصى مهمانى را در پایین خانه خوابانید. نیمه شب صداى خنده وى را در بالاى خانه شنید، از او پرسید: اینجا چه مى کنى ؟ گفت : در خواب غلطیدم ! گفت : مردم از بالا به پایین مى غلطند و تو از پایین به بالا، او گفت : من هم از همین مى خندم.

دزد باغ
دزدى به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت: تو کیستى و چه مى کنى؟ گفت : دست خدا از درخت خدا، از میوه خدا مى خورد! او هم آن دزد را به درختى بست و شروع به کتک زدن کرد. همین که خواست از خود دفاع و داد و فریادى کند، صاحب باغ گفت: چرا ناراحتى ؟ این دست خدا و چوب خداست که به بدن بنده خدا مى خورد.

دزدى میوه
دزدى به باغى رفت و دامنش را پر از میوه کرد، صاحب باغ او را دید، به او گفت: چرا به باغ من آمده اى ؟ گفت : باد تندى آمد و مرا به داخل انداخت. صاحب باغ پرسید: چرا این میوه ها را چیده اى ؟ گفت: از میوه ها مى گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها کنده مى شدند! صاحب باغ پرسید چرا دامنت را پر از میوه کرده اى؟ گفت: من هم متحیر بودم که چرا چنین شده است و این سؤ ال را شما پاسخ بدهید.

المفلس فى امان الله
جماعتى، بدهکار خود را نزد قاضى بردند و شکایت کردند، که این شخص از ما، پولى قرض نموده و نمى دهد. شخص مقروض اقرار کرد که آنها راست مى گویند و دعوى ایشان بجاست، اما مقرر فرمایید مهلتم بدهند تا ملک و مال خود را بفروشم یا گرو بگذار ، وجه آنها را ادا نمایم. هنوز مرد بدهکار کلامش تمام نشده بود که طلبکاران فریاد بر آوردند که اى قاضى ! این مرد، بى پول و مال و املاک است و یک وجب ملک در هیچ سرزمینى ندارد. پس آن شخص بدهکار روى به قاضى کرد و گفت: جناب قاضى، در صورتى که طلبکاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بى چیزى من مى کنند، اینک آنچه اقتضاى عدالت است به جاى آور. قاضى گفت: دیگر هیچ حق سؤ ال و جواب با تو را ندارند. المفلس فى امان الله.

 

بر طفل شش ماهه نماز واجب نیست
یک نصرانى مسلمان شد و قاضى به او گفت: الان مثل کودکى هستى که تازه متولد شده ای. شش ماه بعد اهالى محل، او را نزد قاضى بردند و گفتند: این تازه مسلمان، در این مدت شش ماهه هیچ نماز نخوانده. او هم گفت: جناب قاضی، مگر شش ماه قبل به من نگفتید، گویا تازه متولد شده اى و الان کودک شش ماهه هستم و آیا بر طفل شش ماهه نماز واجب است؟ قاضى خندید و به او اعتراض ‍ نکرد.

نیت حلال و حرام
شخصى به باغ دیگرى رفته بود و مشغول خوردن میوه بود که صاحب باغ آمد و گفت: چرا به باغ من آمده اى و میوه مى خور ؟ این حرام است. او گفت: من به خاطر حرام بودنش نمى خورم ، بلکه به خاطر خاصیتش مى خورم.

غسل میت
از فقیهى پرسیدند: در فصل زمستان شخصى به صحرا رفته و جنازه اى را دیده که در زیر برف است ، چگونه او را باید غسل و کفن کند؟
او گفت : شخصى را که به صحرا رفته و جنازه را دیده باید تنبیه کرد که در فصل زمستان در صحرا چکار داشته که چنین تکلیفى بر ذمه اش آمده باشد!

امانت
آورده اند که شخصى از همسایه اش طنابى به امانت خواست. او گفت: بر روى آن ارزن گسترده ام. آن مرد گفت : مگر بر طناب ارزن مى گسترند؟
او گف : اگر بهانه است، همین بس است.

علت سحرى خوردن
مى گویند: کسى روزه نمى گرفت ولى سحرى مى خورد. گفتند: تو که روزه نمى گیرى ، دیگر چرا در سحرى خوردن خود را اذیت مى کنى؟ گفته بود نماز که نمى خوانم، روزه که نمى گیرم، اگر سحرى هم نخورم که دیگر کافر مطلق مى شوم.

کى باید اول سلام کند
ژنرال مغرورى در خیابان، سرباز ساده اى را دید که خونسرد و آرام از کنار او گذشت و سلام نداد. ژنرال برگشت و با عصبانیت از سرباز پرسید: به من بگو وقتى یک ژنرال و یک سرباز در خیابان یکدیگر را مى بینند، کدام یک باید اول سلام بدهند؟ سرباز فکرى کرد و گفت: هر کدام که با ادب تر باشند.

حلال، حلالش به آسمان رفت
پدرى که عمرى از حرام امرار معاش مى کرد، در آخر عمر به فرزندش گفت: یک کفن حلال براى من به دست بیاور.
فرزندش به سراغ کفن فروش رفت و کفنى را برداشت و گفت: این را بر من حلال کن. او گفت: حلال نمى کنم ! آن قدر او را زد تا این که فریاد حلال، حلالش به آسمان رفت.

مسابقه تنبلى
گویند زمانى شاه عباس تصمیم گرفت، تنبل ترین افراد پایتخت را بشناسد، جارچیان شاه در کوچه و بازار اعلام کردند، تنبل ها در مجلس شاه جمع شوند. عده زیادى به امید گرفتن انعام جمع شدند، شاه عباس ‍ دستور داد که آنها را در اتاقى که زیر کف آن خالى بود بردند و در زیر زمین اتاق مقدار زیادى هیزم روشن کردند تا اتاق سخت داغ شد. تنبل ها هر کدام به میزان تنبلى خود مدتى دوام آوردند و گرما را تحمل نمودند ولى سرانجام یکى پس از دیگرى از معرکه گریختند. تنها دو نفر باقى ماندند یکى از آن دو در حالى که سخت مى سوخت، از جاى خود تکان نمى خورد تنها فریاد مى زد آى سوختم؛ دیگرى به او گفت: رفیق ! حالا که داد مى زنى به جاى من هم داد بزن. چون این خبر به شاه عباس رسید، گفت : او الحق تنبل ترین مردمان این شهر است.

تعارف
در یکى از مجالس شب نشینى، صاحب خانه از خوش آوازى خواهش کرد آواز بخواند، او عذر آورد و گفت: همسایه ها خوابیده اند و نباید سبب ناراحتى آنها شد. صاحب خانه در کمال ادب ولى بدون توجه گفت: این حرفها چیه آقا، سگ آنها از سر شب تا صبح واق واق مى کند، ما ابدا اعتراضى نمى کنیم، آن وقت شما اگر پنج دقیقه بخوانید، باید آنها اعتراض کنند.

بخیل
بخیلى پسرش را صدا زد و گفت: پسرم برو در خانه همسایه، قند شکنشان را براى یک ساعت امانت بگیر. پسر رفت و پس از لحظه اى باز گشت و گفت: ندادند بابا.
مرد گفت: مى خواستى خواهش کنى .
خواهش کردم، ندادند.
مى خواستى التماس کنى .
التماس کردم، ندادند.
مى خواستى گریه زارى کنى .
گریه کردم  ندادند.
مى خواستى فریاد بزنى .
فریاد زدم، ندادند.
عجب مردمان بخیلى هستند، برو قندشکن خودمان را از توى انبار بیاور!

 

مضرات پرحرفى
روزى ، دو دوست به هم رسیدند. اولى گفت : ((دیشب مهمانى داشتیم که تا صبح حرف زد و خواب را بر ما حرام کرد)).
دومى گفت : ((درباره چه موضوعاتى صحبت مى کرد)).
اولى گفت : ((درباره مضرات پرحرفى و فواید خواب )).

برو به جهنم
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد، صدر اعظم دانست حق با شاکى است. گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى، مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست. گفت: پس به شیراز برو. او گفت: شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست. گفت: پس به تبریز برو. گفت: آنجا هم در دست نوه شماست. صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم. مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

 

 

 

false
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


false